
من تنها به دنیا آمدم
حتی
پیش از آنکه از مادر زاده شوم
هیچکس مرا نمیخواست
محبت و دلبستگی ٬ هرگز در قلبم راه ننمود
و من
طفل ناخواسته دیروز
انسان تنهای امروزم
در زندگی به این امر دلخوشم
که
زیستن جاودانه نیست .

این همه تلاش برای چیست؟
زمانیکه امید نباشد ٬
جویبارها ٬ رودخانه ها ٬ با پل هایشان برای چیست؟
زمانیکه ماهی نباشد
و قایق های خسته بدون بادبان به ساحل لنگر انداخته باشند
برای چیست ٬ اینهمه تلاش ؟
برای بیهوده بودن ؟
روح را برای چه ستایش کنم ؟
زیرا روح خالیست ٬
بی شکل ٬ بی هدف ٬ بی دوست ٬ بی نشان
دور شو ز من ای آفتاب
من تاریکی را می پرستم ٬
و نمیخواهم دیگر کسی را بشناسم
زیرا من خود یک سایه ام
بی خیال ٬ بی امید ٬ بی دوست ٬ بی نشان ٬
و بی ثمر .

زمانیکه به تو می اندیشم
پنجره دیده گانم از آه سردم یخ می بندد
و از شاخه شکسته قلبم
شکوفه رنگین در سینه ام
آرام ٬ آرام ٬ میروید
زمانیکه به تو می اندیشم
نفسهایم نامت را تکرار می کنند
زمانیکه به تو می اندیشم
شوقی سراپای وجودم را در بر میگیرد
و می اندیشم
که هرگز نتوانستم بگویمت ٬
دوستت دارم.