
زمانیکه کودک بودم و نامت را با آهم بر پنجره خیال نقش می بستم
مادرم میگفت
پسرم
به پنجره خیال چشم مدوز ٬ به طلوع خورشید منشین
اگر گلی به تو هدیه دادند مگیر
بگذار گل خیال تو ٬ گل کاغذی زرد باشد
که در بهار گیسوانت پژمرده نگردد
اگر عاشق شدی ٬ عاشق مطلق باش
اگر تنفر داشتی ٬ سکوت کن ٬ دم نزن
مادرم گفت.
من سخنان او را در شب شنیدم و عاشق شدم ٬ نه عاشق مطلق
و روزی دست ستمگر زمان ٬ طوفان اندیشه بر مهر مرا در هم ریخت
روزی مادرم فهمید آن پسر کوچک ساده در اندیشه یک عشق پرواز کرد و رفت
مادرم آرام پنجره انتظار را بست و دم نزد.