<< پنجره خیال >>




زمانیکه کودک بودم و نامت را با آهم بر پنجره خیال نقش می بستم

مادرم میگفت

پسرم

به پنجره خیال چشم مدوز ٬ به طلوع خورشید منشین

اگر گلی به تو هدیه دادند مگیر

بگذار گل خیال تو ٬ گل کاغذی زرد باشد

که در بهار گیسوانت پژمرده نگردد

اگر عاشق شدی ٬ عاشق مطلق باش

اگر تنفر داشتی ٬ سکوت کن ٬ دم نزن

مادرم گفت.

من سخنان او را در شب شنیدم و عاشق شدم ٬ نه عاشق مطلق

و روزی دست ستمگر زمان ٬ طوفان اندیشه بر مهر مرا در هم ریخت

روزی مادرم فهمید آن پسر کوچک ساده در اندیشه یک عشق پرواز کرد و  رفت

مادرم آرام پنجره انتظار را بست و دم نزد.‌‌‌
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد